بالاخره زینب اولین دهه محرم زندگیش را تجربه کرد و ظاهرا تجربه خوبی هم بود. به جز دو شب، بقیه شبها توی هیئت روی پای من و در حال شیرخوردن خوابید اون هم به این دلیل که چراغها خاموش میشد و حوصله اش سر میرفت که نمی توانست بازی کند و جایی را ببیندف البته فکر کنم یک کمی هم از صدای بلندگوها می ترسید.
جمعه رفتیم مجمع شیرخوارگان اصلا بچه های کوچیک تو این ماه محرمی خودشان روضه اند، دیگر شعرهای مداح ها لازم نیست. از این لباس سقایی ها هم خریدیم دم راه که البته چفیه و سربندش چند دقیقه بیشتر روی سر زینب دوام نیاورد و از سرش کشید. فقط توانستم یک عکس بگیرم که توش زینب شبیه پسرها افتاده، اما روضه ای بود جانانه و حسابی چسبید.